یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت
دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت

پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد
اما مرا به عمق درونم کشید و رفت

میتوان زیبا زیست
نه چنان سخت که از عاطفه دلگیرشویم
نه چنان بی مفهوم که بمانیم میان بدوخوب
لحظه ها میگذرند
گرم باشیم پر از فکر و امید
عشق باشیم و سراسرخورشید
زندگی همهمه مبهمی از ردشدن خاطره هاست
هرکجاخندیدیم هرکجا خنداندیم
زندگانی آنجاست
بی خیال همه تلخی ها

لکنت شعر و.. پریشانی و.. جنجال دلم...

چه بگویم که کمی خوب شود حال دلم!؟

.

کاش می‌شد که شما نیز خبردار شوید..

لحظه‌ای از من و از دردِ کهنسال دلم!

دیدن روی تو در خویش ز من خواب گرفت

آه از آیینه کـــه تصویـــر تـــو را قاب گرفت

خواستم نوح شوم، موج غمت غرقم کرد

کشتی ام را شب طوفانی گرداب گرفت

شبحی چند شب است آفت جانم شده است

اول نـــــــام کسی ورد زبانـم شده است

در من انگار کسی در پی انکار من است

یک نفر مثل خودم عاشق دیـدار من است

بمان ولی به خاطر غرور خسته ام برو


برو ولی به خاطر دل شکسته ام بمان


به ماندن تو عاشقم ، به رفتن تو مبتلا


شکسته ام ولی برو ، بریده ام  ولی بیا

سالها رفت و هنوز

یک نفر نیست بپرسد از من

که تو از پنجره ی عشق که را می خواهی ؟

نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت

 پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت

 کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد

 خوابِ خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت

تو را آیینه می خواهم نشینی روبرو امشب

غم دل را بگویـــم از برایت مو به مو امشب

 

گذارم ســــر به دامانت بریزم اشک شوقـــم را

شود سِیلی روان ، ریزد به دریا جو به جو امشب

نیستم باده تا نشاطِ مرا

برُبایی ز جام و نوش کنی

نیستم شعله تا لهیبِ مرا

با نفس های خود خموش کنی

تا سحر ای شمع بر بالین من

امشب از بهر خدا بیدار باش

سایه  غم ناگهان بر دل نشست

رحم کن امشب مرا غمخوار باش